خورشید آشفته میزند انگار
گویا افق را گم کرده است
خدا بیشتر از همیشه نیست
و انگارجهان تنها تر از همیشه است
هرچند بنگری براین بازی روزگار
نیست میشوی در این نیستی گردگار
حال ما که طعم تنهایی را چشیده ایم در این غروب
وای به حال دیگران بی غروب
چوپان ای رفیق جاودان من بمان
شبی را میان کوچه های تنهاییمان
شعری بخوان
شاید که در ان دوزخ نتوانیم بخوانیم
شاید که در این نیستی نتوانیم بمانیم
خدایا تواگرنیست را نیست کنی
نیست شود نیستی ام !
خدایا خود بگو اینبار سزاوار چیم ؟
من و او را تو اگرنیست کنی ...